نوشتهی پیتر سینگر، فیلسوف اخلاق استرالیایی،
در مارس ۲۰۱۶
ترجمهی ارحام عموی فومنی،
در زمستان ۱۳۹۵
بیش از چهل سال پیش، در مقالهای باعنوان «قحطی، ثروت، و اخلاق،» خوانندگان را دعوت کردم که تصور کنند با پای پیاده در حال گذشتن از کنار برکهی کمعمقی هستند که میبینند بچهی کوچکی در آن افتاده است و بهنظر میرسد دارد غرق میشود. میتوانید بهآسانی بچه را نجات دهید، اما کفشهای گرانقیمت تازهتان خراب میشوند. آیا اشتباه است که کودک را نادیده بگیرید و به راهتان ادامه دهید؟
وقتی از مخاطبان میخواهم که با بلند کردن دست پاسخشان به این سؤال را اعلام کنند، معمولاً در گفتن اینکه اولویت دادن به کفش اشتباه است توافق کامل دارند. سپس توجهشان را جلب میکنم به اینکه با اهدا کردن پول به یک مؤسسهی خیریه که از کودکان در کشورهای درحال توسعه در برابر مالاریا، اسهال، سرخک، یا تغذیهی ناکافی محافظت میکند، همهی ما میتوانیم کودکی را نجات دهیم.
استدلال سادهای است، تا اینکه متوجه میشویم که حال که با اهدای پول به یک مؤسسهی خیریهی کارا یک کودک را نجات دادهایم، این فرصت را داریم که یکی دیگر، و یکی دیگر، و یکی دیگر را هم نجات دهیم. آیا باید همهی خرجهای تجملاتی و اضافی را متوقف کنیم، تا بتوانیم شحص دیگری را هم نجات دهیم، و تا آنجا به بخشیدن ادامه دهیم که دادنِ باز هم بیشتر ما را بهاندازهی آنهایی که کمکشان میکنیم فقیر سازد؟
مثال من از کودک درحال غرق شدن در عنوان کتاب اخیر Larissa MacFarquhar، غریبههای درحال غرق شدن، تکرار میشود. هستهی این کتاب رشتهای از توصیفات دربارهی افرادی است که مطابق یک استاندارد اخلاقی بسیار سخت زندگی میکنند. خوب است نگاهی بیاندازیم به بعضی از مردمی که MacFarquhar در کتابش دربارهشان مینویسد.
جولیا وایز (Julia Wise)، حتی در کودکی، احساس میکرد که اگر همهی آدمها به یک اندازه باارزش هستند، درست نیست به رفاه خودش بیش از رفاه دیگران اهمیت بدهد. اگر کس دیگری میتوانست از پولی که جولیا بابت بستنی میپرداخت فایدهی بیشتر ببرد، بهتر بود پول را به آن شخص بدهد. جولیا شروع کرد به دادن پساندازهایش به مؤسسات خیریهای همچون Oxfam. وقتی به عشق Jeff Kaufman دچار شد، آنها توافق کردند که هر دو بخش بزرگی از آنچه بهدست میآورند را اهدا کنند – هماکنون چیزی حدود نیمی از درآمدشان است. (وایز در www.givinggladly.com بلاگنویسی میکند.)
کیمبرلی براون-ویل (Kimberly Brown-Whale) ای در کلیسایی در اِ مریلند بود، که گزارش خبریای دربارهی مرد جوانی دید که به کاشتنِ کلیه نیاز داشت. بدون اینکه خیلی فکر کند، برای اهدای یکی از کلیههایش تماس گرفت. از آنجایی که آزمایش نشان داد کلیهاش برای آن زن جوان مناسب نیست، پرستاری از او پرسید آیا مایل است کلیهاش را به شخصی دیگر اهدا کند. او پذیرفت، و اینچنین به تعداد در حال افزایش مردمی که به غریبهها کلیه اهدا میکنند پیوست. (کسی را میشناسم که با بحثهای کلاس فلسفه دربارهی مقالهی «قحطی، ثروت، و اخلاق» به این کار ترغیب شد.)
یک شب بارانی، Baba Amte، پسر یک زمیندار ثروتمند، با یک بیمار جذامی درحال مرگ روبهرو شد. Baba بر انزجار و ترس اولیهاش از گرفتن بیماری غلبه کرد و مانع ریزش باران بر او شد. این تجربه بر او اثر گذاشت، و سبب شد کلنیای از جذامیها تأسیس کند. پس از چند سال، چند صد جذامی و افراد با ناتوانیهای دیگر آنجا در اجتماعی موفق زندگی میکردند. پس از مرگ Baba، پسراناش کار او را ادامه دادند.
Sue Hoag دوازدهساله بود که کتابی خواند دربارهی خانوادهای که چند کودک نیازمند را به فرزندی گرفته بود، و از آن پس او هم میخواست آن کار را انجام دهد. وقتی با Hector Badeau آشنا شد و ازدواج کرد، تصمیم گرفتند دو بچه از خودشان داشته باشند و دو بچه هم به فرزندی قبول کنند. این کار را کردند، اما نمیتوانستند فراموش کنند که کودکان دیگری وجود داشتند که بهشدت به یک خانهی خوب نیاز داشتند – کودکانی که بهدلیل معلولیت یا نژاد، سن، یا رفتار خشنشان در گذشته محتمل نبود به فرزندی گرفته شوند. Hoag و Badeau بههیچ عنوان ثروتمند نبودند، اما خانوادهای تشکیل دادند با ۲۰ کودک بهفرزندی گرفتهشده، و دو کودک بیولوژیکیشان.
MacFarquhar این توصیفات را با بحثهایی پیرامون دیدگاه افرادی همچون برنارد ماندویل، آدام اسمیت، ایمانوئل کانت، چار داروین، و سیگموند فروید دربارهی دگردوستی همراه کردهاست. بسیاری از این اندیشمندان مخالف دگردوستی بودند، یا حتی انکار میکردند که وجود دارد. وقتی MacFarquhar به دوستانش گفت که دارد کتابی دربارهی نیکوکاران مینویسد، فهمید که این ایده که بعضی افراد نهتنها ادعا میکنند اصول اخلاقی بسیار سختی دارند، بلکه همچنین با آن اصول زندگی میکنند، برای آنها ناخوشایند است. برای MacFarquhar این خصومت گیجکننده بود – چرا ما بهجای اینکه مردمی که خدمت زیادی به دیگران میرسانند را «عجیب» بدانیم، آنها را تحسین نمیکنیم؟
ممکن است پاسخ این باشد که ما هم احساس میکنیم باید خیلی اخلاقیتر زندگی کنیم، و افرادی که در غریبههای درحال غرق شدن توصیف شدهاند سرزنشهای دائمی شیوهی زندگی خود ما هستند. اگر آنها میتوانند با استانداردهای اخلاقی بالاتر زندگی کنند، پس ما هم میتوانیم. اگر میتوانستیم باور کنیم که همهی دگردوستان ریاکار اند، خیلی حس بدی پیدا نمیکردیم؛ اما غریبههای درحال غرق شدن نشان میدهد این باور آسایشبخش اشتباه است.
افرادی هستند که زندگیشان را وقف دیگران میکنند، و پاداشی نمیخواهند جز دانستن اینکه دارند به دیگران کمک میکنند و هماهنگ با ارزشهای خودشان رفتار مینمایند. بسیاری از آنها زندگیشان را بیاندازه رضایتبخش مییابند. اما بهاین دلیل نیست که چنان عمل میکنند.
لینک برای دسترسی به متن انگلیسی: http://ow.ly/Il5l3085XRF
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت