ترجمه‌های عمویی



[تاریخ پیام: ۳۱ ژانویه‌ی ۱۹۷۰
گفته می‌شود که این پیام در ۳ فوریه‌ی همان سال، یک روز پس از مرگ راسل، در کنفرانسی بین‌المللی در قاهره خوانده شده‌است.]

آخرین مرحله‌ی جنگ بی‌اعلان* در خاورمیانه بر خطای محاسباتی بزرگی استوار است. حملات هوایی به اعماق قلمرو مصر مردم غیرنظامی را به تسلیم نخواهد کشاند، بلکه عزم‌شان را برای مقاومت محکم‌تر خواهد ساخت. این درسی است که می‌توان از همه‌ی حملات هوایی گرفت.

ویتنامی‌ها که سال‌ها از بمباران‌های سنگین آمریکا رنج کشیده‌اند، در مقابل تسلیم نشده‌اند بلکه هواپیماهای بیشتری از دشمن را ساقط کرده‌اند. در سال ۱۹۴۰ هم‌میهنان خودم با هم‌بستگی و عزمی بی‌سابقه در برابر حملات هوایی هیتلر مقاومت کردند. به این دلیل، حملات کنونی اسرائیل به هدف اصلی‌شان نخواهند رسید، با این‌حال باید در سراسر جهان قویاً محکوم شوند.

رشد بحران کنونی در خاورمیانه هم خطرناک و هم آموزنده است. برای بیش از ۲۰ سال اسرائیل به زور اسلحه بسط یافته است. پس از هر مرحله‌ای از این بسط اسرائیل دعوت به استفاده از «عقل» کرده و پیشنهاد «مذاکره» داده است. این رفتار سنتی قدرت امپریالیستی است، زیرا می‌خواهد با کمترین مشکل آنچه را که قبلاً با خشونت گرفته‌است تحکیم کند. هر فتح جدیدی مبنای جدید مذاکره‌ی پیشنهادی از موضع قدرت می‌شود، که بی‌عدالتی قبلی را نادیده می‌گیرد. اسرائیل باید محکوم شود، نه صرفاً به این دلیل که هیچ دولتی حق ندارد سرزمین‌های خارجی را به خود ضمیمه کند، بلکه چون هر بسطی آزمایشی است برای فهم اینکه جهان چه مقدار بیشتر را تحمل خواهد کرد.

اخیراً رومه‌نگار فعال در واشنگتن آی. اف. استون صدها هزار آواره‌ای را که گرداگرد فلسطین را گرفته‌اند «بار مسئولیت اخلاقی بر دوش یهودیان جهان» توصیف کرد. بسیاری از آوارگان اکنون در سومین دهه از زندگی پرمخاطره‌شان در ست‌گاه‌های موقتی هستند. تراژدی مردم فلسطین این است که کشورشان توسط یک قدرت خارجی به مردم دیگری «داده» شد تا دولت جدیدی بسازند. نتیجه این بود که صدها هزار انسان بی‌گناه به‌طور دائمی بی‌خانمان شدند. با هر درگیری جدیدی شمارشان افزایش یافته است. جهان تا کی می‌خواهد این صحنه‌ی ستم توجیه‌ناپذیر را تحمل کند؟ به‌خوبی روشن است که آوارگان نسبت به وطن‌شان که از آن رانده شده‌اند از حق کامل برخوردارند، و انکار این حق علّت اصلی این ستیز ادامه‌دار است. هیچ مردمی در هیچ جای جهان نمی‌پذیرند که به‌طور دسته‌جمعی از کشور خودشان بیرون رانده شوند؛ چه‌طور کسی می‌تواند انتظار داشته باشد فلسطینی‌ها مجازاتی را بپذیرند که هیچ کس دیگری تحمل نخواهد کرد؟ اسکان دائمی و عادلانه‌ی آوارگان در وطن‌شان بخشی ضروری از هر راه‌حل راستین در خاورمیانه است.

بارها می‌شنویم که به‌خاطر رنج کشیدن یهودی‌ها در اروپا به‌دست نازی‌ها باید با اسرائیل هم‌دل باشیم. در این پیشنهاد دلیلی برای تداوم بخشیدن به هیچ رنجی نمی‌بینم. آنچه اسرائیل دارد می‌کند قابل قبول نیست، و استفاده از فجایع گذشته برای توجیه فجایع کنونی یک دورویی فاحش است. نه تنها اسرائیل بر آوارگان بسیار زیادی رنج و محنت تحمیل می‌کند، نه تنها بسیاری از اعرابِ تحتِ اشغال مجبور هستند زیر حکومت نظامی زندگی کنند، بلکه همچنین اسرائیل بر ملّت‌های عرب، که تنها اخیراً از وضعیت مستعمراتی بیرون آمده‌اند، با اولویت یافتن خواسته‌های نظامی بر توسعه‌ی ملّی، ادامه‌ی فقر و فلاکت را تحمیل می‌کند.

همه‌ی آن‌هایی که مایل اند پایانی بر خون‌ریزی در خاورمیانه ببینند باید اطمینان حاصل کنند که هیچ توافقی بذر درگیری‌های آینده را در خود نداشته باشد. عدالت مستم آن است که نخستین گام به‌سوی یک توافق عقب‌نشینی اسرائیل از همه‌ی سرزمین‌هایی باشد که در ژوئن ۱۹۶۷ اشغال شد. برای کمک به تحقق عدالت در مورد مردم خاورمیانه که مدت مدیدی است رنج کشیده‌اند یک کارزار جهانی جدید لازم است.





* یک جنگ بی‌اعلان جنگی است که در آن هیچ یک از طرف‌های درگیر رسماً اعلان جنگ نکرده‌اند. – م.


دکتر Zhong-Lin Lu و
دکتر Barbara Anne Dosher
 انتشاریافته از دانشنامه‌ی اسکالرپدیا (۲۰۰۷)

روان‌شناسی شناختی بررسی علمی شناخت در انسان، یعنی همه‌ی توانایی‌های ذهنی ما – ادراک، یادگیری، یادآوری، اندیشیدن، استدلال، و فهمیدن – است. اصطلاح cognition” (شناخت) ریشه در واژه‌ی لاتین cognoscere” به‌معنی «دانستن» دارد. اساساً روان‌شناسی شناختی به‌مطالعه‌ی این می‌پردازد که چگونه انسان‌ها دانش یا اطلاعات کسب می‌کنند و آن را به‌کار می‌گیرند. ارتباط نزدیکی با علوم شناختی  که بسیار میان‌رشته‌ای است دارد و از هوش مصنوعی، علوم کامپیوتر، فلسفه، انسان‌شناسی، زبان‌شناسی، زیست‌شناسی، فیزیک، و نوروساینس اثر می‌پذیرد.

تاریخچه
روان‌شناسی شناختی در شکل مدرن‌اش مجموعه‌ای برجسته از فن‌آوری‌های جدید را وارد علم روان‌شناسی می‌کند. اگرچه نشان پژوهش‌های انتشاریافته درباره‌ی شناخت در انسان را می‌توان تا «درباب حافظه»ی ارسطو یافت (Hothersall, 1984)، خاستگاه‌های فکری روان‌شناسی شناختی با رهیافت‌های شناختی به مسائل روان‌شناختی در اواخر قرن نوزده‌ام و اوایل قرن بیست‌ام در کارهای وونت، کاتل، و ویلیام جیمز آغاز گشت (Boring, 1950).

روان‌شناسی شناختی در نیمه‌ی نخست قرن ۲۰-ام با رشد «رفتارگرایی» افول کرد – رفتارگرایی مطالعه‌ی قوانینی است که رفتار قابل مشاهده را به شرایط محرّک قابل مشاهده و عینی مرتبط می‌کند، بدون هیچ توسلی به فرآیندهای ذهنی درونی (Watson, 1913; Boring, 1950; Skinner, 1950). این اام اخیر، که برای روان‌شناسی شناختی بنیادی است، یکی از علل سقوط رفتارگرایی بود. برای مثال، نبود فهم از فرآیندهای ذهنی داخلی به عدم تمایزی بین حافظه و عملکرد انجامید و در توضیح یادگیری پیچیده با شکست مواجه شد (Tinklepaugh, 1928; Chomsky, 1959). این موضوع به افول رفتارگرایی به‌مثابه شاخه‌ی غالب در روان‌شناسی علمی و به «انقلاب شناختی» منجر شد.

انقلاب شناختی در اواسط دهه‌ی ۱۹۵۰ شروع شد، زمانی که محققین در چندین رشته توسعه‌ی نظریاتِ ذهن برپایه‌ی رویه‌های محاسباتی و بازنمایش‌های پیچیده را آغاز نمودند (Miller, 1956; Broadbent, 1958; Chomsky, 1959; Newell, Shaw, & Simon, 1958). روان‌شناسی شناختی در دهه‌ی ۱۹۶۰ نقش غالب را یافت (Tulving, 1962; Sperling, 1960). شاید انتشار کتاب اولریک نیسر، «روان‌شناسی شناختی»، در ۱۹۶۷، بهترین نشانه‌ی احیایش باشد. از ۱۹۷۰، بیش از شصت دانشگاه در آمریکای شمالی و اروپا برنامه‌های روان‌شناسی شناختی دایر کرده‌اند.

دریافت ترجمه‌ی کامل در قالب PDF



نوشته‌ی پیتر سینگر، فیلسوف اخلاق استرالیایی،
در مارس ۲۰۱۶
ترجمه‌ی ارحام عموی فومنی،
در زمستان ۱۳۹۵

بیش از چهل سال پیش، در مقاله‌ای باعنوان «قحطی، ثروت، و اخلاق،» خوانندگان را دعوت کردم که تصور کنند با پای پیاده در حال گذشتن از کنار برکه‌ی کم‌عمقی هستند که می‌بینند بچه‌ی کوچکی در آن افتاده است و به‌نظر می‌رسد دارد غرق می‌شود. می‌توانید به‌آسانی بچه را نجات دهید، اما کفش‌های گران‌قیمت تازه‌تان خراب می‌شوند.  آیا اشتباه است که کودک را نادیده بگیرید و به راه‌تان ادامه دهید؟

وقتی از مخاطبان می‌خواهم که با بلند کردن دست پاسخ‌شان به این سؤال را اعلام کنند، معمولاً در گفتن اینکه اولویت دادن به کفش اشتباه است توافق کامل دارند. سپس توجه‌شان را جلب می‌کنم به اینکه با اهدا کردن پول به یک مؤسسه‌ی خیریه که از کودکان در کشورهای درحال توسعه در برابر مالاریا، اسهال، سرخک، یا تغذیه‌ی ناکافی محافظت می‌کند، همه‌ی ما می‌توانیم کودکی را نجات دهیم.

استدلال ساده‌ای است، تا اینکه متوجه می‌شویم که حال که با اهدای پول به یک مؤسسه‌ی خیریه‌ی کارا یک کودک را نجات داده‌ایم، این فرصت را داریم که یکی دیگر، و یکی دیگر، و یکی دیگر را هم نجات دهیم. آیا باید همه‌ی خرج‌های تجملاتی و اضافی را متوقف کنیم، تا بتوانیم شحص دیگری را هم نجات دهیم، و تا آنجا به بخشیدن ادامه دهیم که دادنِ باز هم بیشتر ما را به‌اندازه‌ی آن‌هایی که کمک‌شان می‌کنیم فقیر سازد؟

مثال من از کودک درحال غرق شدن در عنوان کتاب اخیر Larissa MacFarquhar، غریبه‌های درحال غرق شدن، تکرار می‌شود. هسته‌ی این کتاب رشته‌ای از توصیفات درباره‌ی افرادی است که مطابق یک استاندارد اخلاقی بسیار سخت زندگی می‌کنند. خوب است نگاهی بیاندازیم به بعضی از مردمی که MacFarquhar در کتاب‌ش درباره‌شان می‌نویسد.

جولیا وایز (Julia Wise)، حتی در کودکی، احساس می‌کرد که اگر همه‌ی آدم‌ها به یک اندازه باارزش هستند، درست نیست به رفاه خودش بیش از رفاه دیگران اهمیت بدهد. اگر کس دیگری می‌توانست از پولی که جولیا بابت بستنی می‌پرداخت فایده‌ی بیشتر ببرد، بهتر بود پول را به آن شخص بدهد. جولیا شروع کرد به دادن پس‌اندازهایش به مؤسسات خیریه‌ای همچون Oxfam. وقتی به عشق Jeff Kaufman دچار شد، آن‌ها توافق کردند که هر دو بخش بزرگی از آنچه به‌دست می‌آورند را اهدا کنند – هم‌اکنون چیزی حدود نیمی از درآمدشان است. (وایز در www.givinggladly.com بلاگ‌نویسی می‌کند.)

کیمبرلی براون-ویل (Kimberly Brown-Whale) ‌ای در کلیسایی در اِ مریلند بود، که گزارش خبری‌ای درباره‌ی مرد جوانی دید که به کاشتنِ کلیه نیاز داشت. بدون اینکه خیلی فکر کند، برای اهدای یکی از کلیه‌هایش تماس گرفت. از آنجایی که آزمایش نشان داد کلیه‌اش برای آن زن جوان مناسب نیست، پرستاری از او پرسید آیا مایل است کلیه‌اش را به شخصی دیگر اهدا کند. او پذیرفت، و این‌چنین به تعداد در حال افزایش مردمی که به غریبه‌ها کلیه اهدا می‌کنند پیوست. (کسی را می‌شناسم که با بحث‌های کلاس فلسفه درباره‌ی مقاله‌ی «قحطی، ثروت، و اخلاق» به این کار ترغیب شد.)

یک شب بارانی، ‌‌Baba Amte، پسر یک زمین‌دار ثروتمند، با یک بیمار جذامی درحال مرگ روبه‌رو شد. Baba بر انزجار و ترس اولیه‌اش از گرفتن بیماری غلبه کرد و مانع ریزش باران بر او شد. این تجربه بر او اثر گذاشت، و سبب شد کلنی‌ای از جذامی‌ها تأسیس کند. پس از چند سال، چند صد جذامی و افراد با ناتوانی‌های دیگر آنجا در اجتماعی موفق زندگی می‌کردند. پس از مرگ Baba، پسران‌اش کار او را ادامه دادند.

Sue Hoag دوازده‌ساله بود که کتابی خواند درباره‌ی خانواده‌ای که چند کودک نیازمند را به فرزندی گرفته بود، و از آن پس او هم می‌خواست آن کار را انجام دهد. وقتی با Hector Badeau آشنا شد و ازدواج کرد، تصمیم گرفتند دو بچه از خودشان داشته باشند و دو بچه هم به فرزندی قبول کنند. این کار را کردند، اما نمی‌توانستند فراموش کنند که کودکان دیگری وجود داشتند که به‌شدت به یک خانه‌ی خوب نیاز داشتند – کودکانی که به‌دلیل معلولیت یا نژاد، سن، یا رفتار خشن‌شان در گذشته محتمل نبود به فرزندی گرفته شوند. Hoag و Badeau به‌هیچ عنوان ثروتمند نبودند، اما خانواده‌ای تشکیل دادند با ۲۰ کودک به‌فرزندی گرفته‌شده، و دو کودک بیولوژیکی‌شان.

MacFarquhar این توصیفات را با بحث‌هایی پیرامون دیدگاه افرادی همچون برنارد ماندویل، آدام اسمیت، ایمانوئل کانت، چار داروین، و سیگموند فروید درباره‌ی دگردوستی همراه کرده‌است. بسیاری از این اندیشمندان مخالف دگردوستی بودند، یا حتی انکار می‌کردند که وجود دارد. وقتی MacFarquhar به دوستانش گفت که دارد کتابی درباره‌ی نیکوکاران می‌نویسد، فهمید که این ایده که بعضی افراد نه‌تنها ادعا می‌کنند اصول اخلاقی بسیار سختی دارند، بلکه همچنین با آن اصول زندگی می‌کنند، برای آن‌ها ناخوشایند است.  برای MacFarquhar این خصومت گیج‌کننده بود – چرا ما به‌جای اینکه مردمی که خدمت زیادی به دیگران می‌رسانند را «عجیب» بدانیم، آن‌ها را تحسین نمی‌کنیم؟

ممکن است پاسخ این باشد که ما هم احساس می‌کنیم باید خیلی اخلاقی‌تر زندگی کنیم، و افرادی که در غریبه‌های درحال غرق شدن توصیف شده‌اند سرزنش‌های دائمی شیوه‌ی زندگی خود ما هستند. اگر آن‌ها می‌توانند با استانداردهای اخلاقی بالاتر زندگی کنند، پس ما هم می‌توانیم. اگر می‌توانستیم باور کنیم که همه‌ی دگردوستان ریاکار اند، خیلی حس بدی پیدا نمی‌کردیم؛ اما غریبه‌های درحال غرق شدن نشان می‌دهد این باور آسایش‌بخش اشتباه است.

افرادی هستند که زندگی‌شان را وقف دیگران می‌کنند، و پاداشی نمی‌خواهند جز دانستن اینکه دارند به دیگران کمک می‌کنند و هماهنگ با ارزش‌های خودشان رفتار می‌نمایند. بسیاری از آن‌ها زندگی‌شان را بی‌اندازه رضایت‌بخش می‌یابند. اما به‌این دلیل نیست که چنان عمل می‌کنند.

لینک برای دسترسی به متن انگلیسی: http://ow.ly/Il5l3085XRF

از دانشنامه‌ی بریتانیکا
ترجمه شده در زمستان ۹۵
توسط ارحام عموی فومنی

سوسیال دموکراسی ایدئولوژی ی‌ای است که در اصل از یک گذار فرگشتی صلح‌آمیز جامعه از کاپیتالیسم به سوسیالیسم با استفاده از پروسه‌های ی مستقر طرفداری می‌کرد. در نیمه‌ی دوم قرن بیستم، نسخه‌ی معتدل‌تری از این آموزه پدید آمد، که به‌جای مالکیت دولتی، عموماً از تنظیم دولتی [1] ابزار تولید [2] و برنامه‌های رفاه اجتماعی [3] گسترده طرفداری می‌کرد. سوسیال دموکراسی که بر سوسیالیسم قرن ۱۹-ام و اصول کارل مارکس و فردریش انگلس مبتنی است، ریشه‌های ایدئولوژیکی مشترکی با کمونیسم دارد اما از خشونت‌گرایی [4] و تمامیت‌خواهی‌اش [5] دوری می‌جوید. سوسیال دموکراسی در اصل تجدیدنظرطلبی [6] نامیده می‌شد چون تغییری در آموزه‌ی مارکسیستی پایه‌ای ارائه می‌کرد، مهم‌تر از همه رد کردن استفاده از انقلاب برای برپاساختن یک جامعه‌ی سوسیالیستی.

جنبش سوسیال دموکراتیک از تلاش‌های آگوست ببل [7] پدید آمد. او همراه با ویلهلم لیبکنشت [8] حزب سوسیال دموکراتیک کارگران را در ۱۸۶۹ تأسیس کرد و سپس حزب‌شان را با اتحادیه‌ی عمومی کارگران آلمان در ۱۸۷۵ ادغام نمود تا آنچه حزب سوسیال دموکراتیک آلمان [9] نامیده شد شکل بگیرد. ببل این باور را به سوسیال دموکراسی داد که سوسیالیسم باید با روش‌های قانونی برپا شود و نه با زور. پس از انتخاب شدن و راه یافتن دو سوسیال دموکرات به رایشس‌تاگ [10] در ۱۸۷۱، قدرت ی حزب رشد کرد تا اینکه در ۱۹۱۲ با ۱۱۰ کرسی از ۳۹۷ کرسی در رایشس‌تاگ به بزرگ‌ترین حزب از نظر قدرت رأی‌دهی تبدیل شد. موفقیت حزب سوسیال دموکراتیک در آلمان منجر به گسترش یافتن آن به دیگر کشورهای اروپایی شد.

رشد سوسیال دموکراسی آلمان بسیار مرهون اثرگذاری نظریه‌پرداز ی آلمانی ادوآرد برنشتاین [11] بود. در اثرش Die Voraussetzungen des Sozialismus und die Aufgaben der Sozialdemokratie («پیش‌شروط سوسیالیسم و وظایف سوسیال دموکراسی»؛ ۱۸۹۹؛ که با‌ عنوان «سوسیالیسم فرگشتی» به انگلیسی ترجمه شد.)، برنشتاین این باور رایج مارکسیستی که کاپیتالیسم محکوم به شکست است را به‌چالش کشید، و اشاره کرد که کاپیتالیسم در حال غلبه یافتن بر بسیاری از ضعف‌هایش، همچون بیکاری، تولید زیاد از حد، و توزیع ناعادلانه‌ی ثروت بود. مالکیت بر صنعت در حال پخش شدن بود، در عوض اینکه در دستان عده‌ی اندکی متمرکزتر شود. درحالی‌که مارکس گفته بود انقیاد طبقه‌ی کارگر یقیناً به انقلاب سوسیالیستی ختم می‌شود، برنشتاین استدلال کرد که موفقیت سوسیالیسم نه به رنج ادامه‌دار و تشدیدشونده‌ی طبقه‌ی کارگر بلکه به حذف آن رنج بستگی دارد. او افزود که شرایط اجتماعی درحال بهتر شدن بود و با داشتن حق رأی طبقه‌ی کارگر می‌توانست با انتخاب نمایندگان سوسیالیست سوسیالیسم را برقرار کند. خشونت انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و عواقب آن به شقاق نهایی میان احزاب سوسیال دموکراتیک و احزاب کمونیستی سرعت بخشید.

پس از جنگ جهانی دوم، احزاب سوسیال دموکراتیک در چند کشور اروپای غربی به‌قدرت رسیدند—برای مثال، آلمان غربی، سوئد، و بریتانیای کبیر (در حزب کارگر)—و شالوده‌های برنامه‌های رفاه اجتماعی اروپای مدرن را بنانهادند. سوسیال دموکراسی، درحالی که در قدرت بود، به‌تدریج تغییر کرد، به‌ویژه در آلمان غربی. این تغییرات عموماً معتدل‌سازی‌ای در آموزه‌ی سوسیالیستی قرن ۱۹-امیِ ملّی‌سازی گسترده‌ی کسب‌وکار و صنعت را منعکس می‌ساخت. اگرچه اصول احزاب سوسیال دموکراتیک مختلف مقداری از هم دور شد، اصول بنیادین مشترکی پدیدار گشت. علاوه‌بر دوری جستن از خشونت و انقلاب به‌مثابه ابزارهای تغییر اجتماعی، سوسیال دموکراسی در مخالفت با تمامیت‌خواهی ایستاد. دیدگاه مارکسیستی به دموکراسی به‌مثابه یک ظاهر فریبنده‌ی «بورژوا» برای حکومت طبقاتی [12] مردود دانسته شد، و اعلان شد دموکراسی برای آرمان‌های سوسیالیستی ضروری است. به‌طور افزاینده، سوسیال دموکراسی تنظیم دولتی کسب‌وکار و صنعت را به‌مثابه هدفی بسنده برای کمک به رشد اقتصادی و درآمد عادلانه پذیرفت.



[1] state regulation
[2] means of production
[3] social welfare
[4] militancy
[5] totalitarianism
[6] revisionism
[7] August Bebel
[8] Wilhelm Liebknecht
[9] Sozialdemokratische Partei Deutschlands
[10] Reichstag
[11] Eduard Bernstein
[12] class rule


آلبرت اینشتین
نشریه‌ی Monthly Review، می ۱۹۴۹

آیا معقول است کسی که در مسائل اقتصادی و اجتماعی متخصص نیست در زمینه‌ی سوسیالیسم اظهار نظر نماید؟ به دلایلی بر این باورم که پاسخ مثبت است.

اجازه دهید نخست این پرسش را از نقطه‌نظر دانش علمی درنظر بگیریم. ممکن است به‌نظر رسد که تفاوت‌های روش‌شناختی اساسی‌ای بین نجوم و علم اقتصاد وجود ندارد: دانشمندان در هر دوی این رشته‌ها می‌کوشند برای گروه محدودی از پدیده‌ها قوانینی با قابلیت پذیرش عام کشف کنند تا ارتباط متقابل این پدیده‌ها تا حد امکان به‌روشنی قابل فهم شود. اما در واقعیت چنان تفاوت‌های روش‌شناختی‌ای وجود دارد. کشف قوانین عام در حوزه‌ی علم اقتصاد با این واقعیت مشکل می‌شود که پدیده‌های اقتصادی موردِ مشاهده اغلب متأثر از فاکتورهای بسیاری‌اند که ارزیابی جداگانه‌شان بسیار دشوار است. افزون‌بر این، تجربه‌ای که از آغاز آنچه دوره‌ی متمدن تاریخ بشر نامیده می‌شود انباشته شده‌است – همان‌طور که به‌خوبی دانسته شده‌است – عمدتاً از عللی که طبیعت‌شان به‌هیچ‌عنوان منحصراً اقتصادی نیست متأثر شده‌است و با آن علل محدود گشته‌است. برای مثال، بیشتر دولت‌های بزرگ تاریخ وجودشان را به پیروزی در جنگ مدیون اند. مردم فاتح خود را ازنظر قانونی و اقتصادی به‌عنوان طبقه‌ی دارای حق ویژه در کشور فتح‌شده مستقر می‌کردند. آن‌ها امتیاز انحصاری مالکیت زمین را به‌چنگ می‌آوردند و از میان خود ونی می‌گماشتند. این ون، که کنترل آموزش را در دست داشتند، تقسیم طبقاتی جامعه را تبدیل به نهادی دائمی می‌کردند و نظامی از ارزش‌ها می‌آفریدند که با آن رفتار اجتماعی مردم ازآن‌پس، تا حد بزرگی به‌طور ناآگاه، هدایت می‌شد.

اما گویی سنت تاریخی به دیروز تعلق دارد؛ هیچ‌جا واقعاً برآنچه تورستن وبلن «مرحله‌ی درنده‌خویی‌» در رشد انسان می‌نامید غلبه نکرده‌ایم. واقعیت‌های اقتصادیِ قابل مشاهده به آن مرحله تعلق دارند و حتی قوانینی که می‌توانیم از آن‌ها مشتق نماییم را روی دیگر مراحل نمی‌توان به‌کار بست. ازآنجایی‌که هدف حقیقی سوسیالیسم دقیقاً غلبه بر مرحله‌ی درنده‌خویی در رشد انسان و فرا رفتن از آن است، علم اقتصاد در وضعیت کنونی‌اش تنها می‌تواند شرح اندکی از جامعه‌ی سوسیالیستی آینده بدهد.


دریافت ترجمه‌ی کامل در قالب PDF


نوآم چامسکی

(از سخنرانی در دانشگاه کلمبیا، ۲۰۱۳)


انسان‌ها موجوداتی اجتماعی هستند، و اینکه یک فرد چگونه مخلوقی می‌شود به‌طور اساسی به شرایط اجتماعی، فرهنگی و سازمانی زندگی او بستگی دارد.

بنابراین به تحقیق درباره‌ی شرایط اجتماعی‌ای که در راستای تقویت حقوق و سعادت مردم، و برآورده‌شدن آرزوهای اخلاقی‌شان – به‌بیان کوتاه، خیر همگانی – است رهنمون می‌شویم.

برای درک بهتر، می‌خواهم از آنچه به‌نظرم حقایق تقریباً مبرهن می‌رسد کمک بگیرم. به دسته‌ی جالبی از اصول اخلاقی مربوط می‌شوند: آن‌هایی که نه‌تنها جهان‌شمول اند، از این لحاظ که تقریباً همیشه اذعان می‌شوند، بلکه همچنین به‌طور مضاعف جهان‌شمول اند، از این لحاظ که هم‌زمان تقریباً به‌طور جهان‌شمول در عمل رد می‌شوند.


دریافت ترجمه‌ی کامل در قالب PDF


[ترجمه‌ای است از سخنرانی برتراند راسل در سال ۱۹۵۸ هنگام دریافت جایزه‌ی کالینگا از یونسکو. این جایزه به افرادی اهدا می‌شود که از نظر اهداکنندگان‌اش دارای مهارت استثنایی برای ارائه‌ی ایده‌های علمی به مردم غیرمتخصص تشخیص داده می‌شوند.]

زمانی بود که دانشمندان به تلاش‌ها برای قابل فهم ساختن کارشان برای افرادِ بسیارْ نظر خوبی نداشتند. اما در جهان امروز چنان نگرشی دیگر ممکن نیست. کشفیات علم مدرن قدرت‌های بی‌سابقه‌ای هم برای خیر و هم برای شر در دستان حکومت‌ها قرار داده است. مگر اینکه ت‌مدارانی که این قدرت‌ها را در دست دارند دست‌کم فهمی مقدماتی از ماهیت آن‌ها داشته باشند، ممکن نیست از آن‌ها خردمندانه استفاده نمایند. و، در کشورهای دموکراتیک، ضروری است که نه‌تنها زمامداران بلکه عموم مردم نیز از درجه‌ای فهم علمی برخوردار باشند.


دریافت ترجمه‌ی کامل در قالب PDF



برتراند راسل


انسان حیوانی عاقل است – حداقل به من این‌طور گفته‌اند. سراسر عمری طولانی ساعیانه در جست‌وجوی شواهدی در حمایت از این ادعا بوده‌ام، اما تاکنون خوش‌اقبال نبوده‌ام که آن را بیابم، هرچند که در کشورهای بسیاری که روی سه قاره گسترده شده‌اند جُسته‌ام. برعکس، دیده‌ام که جهان به‌طور پیوسته بیشتر در دیوانگی فرو می‌رود. ملّت‌های بزرگی، که درگذشته پیشروان تمدن بوده‌اند را دیده‌ام که توسط مبلغینِ مهملاتِ پرطمطراق گمراه شده‌اند. دیده‌ام ستم، آزارگری، و خرافه رشد شوک‌آوری داشته‌اند، تا اینکه تقریباً به نقطه‌ای رسیده‌ایم که تصور می‌شود ستایشِ عقلانیتْ نشانه‌ی فردی کهنه‌پرست است که متأسفانه از عصری قدیمی برجای مانده است. همه‌ی این‌ها افسرده‌کننده است، اما دلسردی هیجانی بی‌فایده است. برای گریز از آن، انگیزه یافته‌ام گذشته را با توجه‌‌ای بیش از آنچه پیش‌تر معطوف‌اش می‌ساختم مطالعه نمایم، و همچون اراسموس دریافته‌ام که نابخردی دیرپای است اما با این‌حال انسان زنده مانده است. وقتی نابخردی‌های زمان ما را در پیش‌زمینه‌ی نابخردی‌های گذشته می‌بینیم تحمل‌شان آسان‌تر است. در آنچه در ادامه خواهد آمد حماقت‌های روزگار ما را با حماقت‌های قرون گذشته می‌آمیزم. شاید نتیجه بتواند کمک‌مان کند روزگارمان را درون چشم‌انداز، و نه خیلی بدتر از اعصار دیگری که اجدادمان بدون فاجعه‌ی نهایی در آن‌ها زیستند و سپری‌شان کردند، ببینیم.


دریافت ترجمه‌ی کامل در قالب PDF


برتراند راسل

انسان، از زمانی که جوامع متمدن وجود داشته، با مسائلی از دو گونه‌ی متفاوت روبه‌رو بوده است. در یک سو مسئله‌ی چیره شدن بر نیروهای طبیعی، کسب دانش و مهارت لازم برای تولید ابزارها و سلاح‌ها، و تشویق طبیعت به تولید حیوانات و جانورانِ سودمند وجود داشته است. به این مسئله در دنیای مدرن با علم و تکنیک علمی پرداخته می‌شود، و تجربه نشان داده است که برای حلّ شایسته‌ی آن لازم است تعداد زیادی متخصص در حوزه‌های نسبتاً کوچک تربیت شوند.

امّا مسئله‌ی دیگری نیز وجود دارد، که کمتر دقیق است و بعضی‌ها به‌اشتباه آن را بی‌اهمیت می‌دانند – منظورم این مسئله است که بهترین شیوه برای بهره جستن از کنترلی که بر نیروهای طبیعت داریم چیست. این شامل موضوعاتی حیاتی همچون دموکراسی در برابر دیکتاتوری، سرمایه‌داری در برابر سوسیالیسم، حکومت بین‌المللی در برابر آنارشی بین‌المللی، تفکر و گمانه‌زنی آزاد در برابر تعصبات تمامیت‌خواهانه می‌شود. درباره‌ی این موضوعاتْ آزمایشگاه نمی‌تواند کمک بزرگی کند. گونه‌ای دانش که در حل چنین مسائلی بیشترین کمک را می‌کند مطالعه‌‌ی گسترده‌ی زندگی انسان، در گذشته و نیز در زمان حاضر، و درک عمیق چشمه‌های رنج یا خشنودیْ آنگونه که در تاریخ پدیدار می‌شوند است. فهمیده خواهد شد که افزایش مهارت، به خودی خود، هیچ افزایشی را در شادمانی یا خوشبختی انسان تضمین نکرده است. هنگامی که انسان‌ها برای نخستین بار کشت و زرع کردن در خاک را آموختند، از دانش‌شان برای برپاساختن آیین ستم‌گرانه‌ی قربانی کردن انسان استفاده کردند. انسان‌هایی که برای اولین بار اسب را رام ساختند آن را برای به‌غارت کشیدن و برده ساختن جمعیت‌های صلح‌دوست به‌کار گرفتند. هنگامی که، در کودکیِ انقلاب صنعتی، انسان‌ها شیوه‌ی ساختن کالاهای کتانی با ماشین‌آلات را کشف کردند نتایج وحشتناک بود: جنبش جفرسون برای آزادسازی بردگان در آمریکا، که در آستانه‌ی موفقیت بود، ناکام ماند؛ کار کودکان در بریتانیا تا ستم‌گری هولناکی افزایش یافت؛ و امپریالیسم بی‌رحم در آفریقا با این امید که سیاه‌پوستان را می‌توان ترغیب به پوشاندن خود با کالاهای کتانی کرد انگیزه یافت. در زمان حاضر ترکیبی از نبوغ علمی و مهارت تکنیکی به تولید بمب اتمی منجر شده است، ولی حال که آن را تولید کرده‌ایم همگی وحشت‌زده هستیم، و نمی‌دانیم با آن چه کنیم. این نمونه‌ها، از دوره‌های تاریخی بسیار متفاوت، نشان می‌دهند که چیزی بیش از مهارت مورد نیاز است، چیزی که شاید بتوان آن را «خردمندی» نامید. این چیزی است که اگر آموختنی باشد، باید آن را به‌وسیله‌ی مطالعاتی غیر از مطالعاتی که برای تکنیک علمی لازم است یاد گرفت. و چیزی است که اکنون بیش از هر زمانی در گذشته به آن نیاز داریم، زیرا رشد سریع تکنیکْ عادات قدیمی تفکر و عمل را بیش از هر زمانی در گذشته نابسنده ساخته است.

دریافت ترجمه‌ی کامل در قالب PDF

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

درخت خیال یادواره شهدای شهر هفشجان مرکز خدمات ترجمه توانا نمايشگاه صنايع دريايي سیمامایس اهمیت سرمایه گذاری مجله خبری فقه و قانون گذاری اسکریپت اسکای